به فکر چاره فتادن جگر گداختن است


علاج درد چو مردان به درد ساختن است

مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل


که شمع بیش ز پروانه در گداختن است

توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور


ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است

تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار


هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است

ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم


وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است

سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن


که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است

صفای آینه دل درین جهان، موقوف


به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است

به آه گرم دل سخن نرم گرداندن


ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است

فغان که نرم شد جان سخت ما صائب


به بوته ای که در او سنگ در گداختن است